تو میری و من فقط نگاهت میکنم,تعجب نکن که چرا گریه نمی کنم
بی تو بودن یک عمر فرصت برای گیستن دارم
اما برای دیدنت همینیک لحظه باقیست......
تو را بجای تمام کسانی ک نشناختم دوست میدارم
تورا بجای تمام روزگارانی که نمیزیستم دوست میدارم
تورا برای خاطر عطر نان گرم
تو را برای خاطر نخستین گل ها دوست میدارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تورا بخاطر تمام کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم.........
وقتی تو نیستی همه ی روزهای من مثل هم اند ابری و آرام,غالبا
هی میروم قدم بزنم پوچ و بی خیال در امتداد یک غزل و گریستن
بر میز,پشت پنجره,یک کاغذ سفید,با یک مداد,منتظر دستهای من....
هی حرف میزنم,همه ی جمله ها سکوت.......................
با آن دوچشم قهوه ای وآن لب ودهن
میلغزم و به راه می افتم در آیینه,در جستوجوی هندسه ی محو یک بدن
تاریک میشوم,و تو آنجا بدون گل
گیسو و پر ریش جامه ی شب کرده ای به تن
من مرده ام وخاطره هایم مچاله اند!
بیهوده دوسن داشتمت ای کدام من!
برخیز سر گذاشته ...انگار مرده ام,
یه کاغذ مچاله شده تو دست من
ولی اگر ته دره سقوط کردم,بعد
نوشته خواهد شد,جای تو سه تا نقطه
قطار سوت زد, ایستاد با وحشت
و بعد هر کلمه اشک ریخت بانقطه
و ریل خالی و متروک,سطر گنگی شد
از ابتدا نقطه,تا به انتها نقطه
و دفتر کودک,مثله آسمان شده بود,
کلاس روشن و جای ستاره ها نقطه ...
روزی فرشتگان از خدا پرسیدند:بار خدایا تو که این قدر بشر را دوست داری پس چرا غم را آفریدی؟؟؟خداوند گفت:غم را به خاطر خودم آفریدم,چون این مخلوق من که خوب میشناسمش تا غمگین نشود یاد خالق خود را نمی کند.
(کریستین بوبن):آدم عاشق به عشق خود چیزهای بسیاری هدیه میکند:روشنی,آرامش,لذت. اما تو با ارزش ترین چیزهارا به من بخشیدی:وارستگی از همه چیز را . ممکن نبود بتوانم از تو بگذرم.حتی وقتی در کنارم بودی باز دلم برایت تنگ میشد.توپنجره های قلبم را گشودی وهوای تازه را به درونم آوردی.توتمام روشنی های جهان را به ایینه ی جانم ریختی...َ
عارف بیرانوند سلام من عارفم،یه نوجوون یا جوون که رشته ی تحصیلیم معارف اسلامیه ،از لحاظ اخلاقی خوبم خداروشکر،اهل شوخی هم هستم ولی نه زیاد،آدم مغرورو لوس چیزیه که من شخصا باهاش حال نمیکنم،خودم با شخصیتم و افراد با شخصیتو میپسندم،جایی که باهاش وفق گرفتم هیئتو روضست،حاضرم هر ضرری بم وارد شه ولی از روضه ی حسین (ع) جدا نشم. |